ماهیت عشق
ماهیت عشق
ماهیت عشق
نويسنده: مرتضي مطهري
معنی لغت عشق
یک چنین حالتی در انسان پیدا میشود و اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج میکند، خواب و خوراک را از او میگیرد، توجه را منحصر به همان معشوق میکند، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود میآورد، یعنی او را از همه چیز میبرد و تنها به یک چیز متوجه میکند به طوری که همه چیزش او میشود، یک چنین محبت شدیدی.
در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند. یا همسرها نسبت به هم دارند. اگر غیرت دارند، اگر تعصب دارند، هر چه که نسبت به اینها دارند، در حیوانات هم کم و بیش پیدا میشود. ولی این حالت به این شکل، مخصوص انسان است.
اینکه اصلا ماهیت این حالت چیست، خود یکی از موضوعات فلسفه شده است. ابن سینا رساله مخصوصی دارد در " عشق ". همچنین ملاصدرا در کتاب اسفار در بخش الهیات، صفحات زیادی حدود چهل صفحه را اختصاص داده است به تفسیر ماهیت عشق که این حالت چیست که در انسانها پیدا میشود، کما اینکه امروز هم مسأله عشق در " روانکاوی " تحلیل میشود که واقعا ماهیت این حالت در انسانها چیست؟
نظریات درباره ماهیت عشق
مسأله اساسی در اینجا این است که آیا عشق بطور کلی یک نوع بیشتر نیست یا دو نوع است؟
نظریه اول
مانند فروید، این روانکاو معروف که همه چیز را ناشی از غریزه جنسی میداند علم دوستی را، خیر را، فضیلت را، پرستش را و همه چیز را به طریق اولی عشق را جنسی میداند.ولی نظریه او را امروز دیگر قبول نمیکنند.
نظریه دوم
عشق جسمانی منشأش غریزه است، با رسیدن به معشوق و با اطفاء غریزه هم پایان مییابد چون پایانش همین است، اگر مبدأش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهرا پایان مییابد، از آنجا آغاز میشود و به اینجا پایان مییابد. ولی اینها مدعی هستند که انسان گاهی به مرحلهای از عشق میرسد که مافوق این حرفهاست.
خواجه نصیرالدین از آن به " مشاکله بین النفوس " تعبیر میکند، که یک نوع همشکلی میان روحها وجود دارد، و در واقع اینها مدعی هستند که در روح انسان یک بذری برای عشق روحانی و معنوی هست که در واقع، نفسی هم اگر اینجا وجود دارد او فقط محرک انسان است، و معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد میشود و به او میرسد و او را کشف میکند، و در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است. (فعلا ما داریم فرضیهها و نظریات را میگوییم.)
در همین زمینه است که داستانها نقل میکنند، میگویند اینکه عشق میرسد به آنجا که عاشق، خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامیتر میدارد، برای آن است که خود محبوب و زمینه اولی تحریک در درون انسان است و او در درون خودش با یک حقیقت دیگری با همان صورت معشوق که در روح او هست و در واقع صورت این شیء (معشوق ظاهری) نیست، صورت یک شیء دیگر است خو میگیرد و با او هم خوش است.
این داستان را حتی در کتابهای فلسفی نیز نقل میکنند که مجنون بعد از اینکه آنهمه شعرها و غزلها در فراق لیلا و در عشق او گفته بود، روزی در بیابان، لیلا آمد بالای سرش و او را صدا زد: مجنون سرش را بلند کرد، گفت: کی هستی؟ گفت: منم لیلا، آمدهام سراغت. (به خیال اینکه دیگر حالا مجنون بلند میشود و این محبوبی را که در فراقش اینقدر نالیده چگونه در آغوش میگیرد.)
گفت: نه، برو: لی غنی عنک بعشقک: من به عشق تو خوشم و از خودت بیزارم.
اتفاقا نظیر همین قضیه در شرح حال شاعر معروف معاصر شهریار مطرح است. شهریار دانشجوی سال آخر پزشکی بوده، در همین تهران در خانهای پانسیون بوده است. (او تبریزی است.) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه میشود و چگونه هم عاشق میشود. آن دختر را به هر دلیل به او نمیدهند و او هم دیگر مثل همان مجنون دست از همه چیز، کار و شغل و تحصیل بر میدارد و میافتد دنبال او. بعد از سالها در یکی از ییلاقات، همان خانم با شوهرش به او میرسند و با او ملاقات میکنند. آن خانم میآید به سراغش. او در عالم خودش بوده. شهریار به او میگوید: نه، اصلا من به تو کاری ندارم، من دیگر حالا با آن خیال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفتهام، از شوهرت هم طلاق بگیری من به تو کاری ندارم.
شعری هم در این زمینه دارد که بعد از اینکه این خانم به سراغش میآید این شعر را میگوید، یعنی وصف حال خودش را میگوید در حالی که بیان میکند که من چگونه به عشق او خو کردهام و التفاتی به خود او ندارم.
حال این را اجمالا میگویم برای اینکه شما به گوشهای از ادبیات عرفانی اسلامی توجه کنید که این مسأله از آن مسائلی است که فوق العاده قابل توجه و قابل تحلیل است.
پس این نظریه، نظریهای است که عشق را تقسیم میکند به عشق جسمانی و عشق نفسانی، یعنی به نوعی عشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق جسمانی متفاوت است یعنی مبدأش جنسی نیست، ریشهای در روح و فطرت انسان دارد و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی با اطفاء شهوت خاتمه پیدا میکند، ولی این عشق در اینجاها پایان نمیپذیرد.
قدر مسلم این است که بشر عشق را ستایش میکند، یعنی یک امر قابل ستایش میداند، در صورتی که آنچه از مقوله شهوت است قابل ستایش نیست. مثلا انسان شهوت خوردن یا میل به غذا که یک میل طبیعی است دارد. آیا این میل از آن جهت که یک میل طبیعی است هیچ قابلیت تقدیس پیدا کرده؟
تا به حال شما دیدهاید حتی یک نفر در دنیا بیاید میلش را به فلان غذا ستایش کند؟ عشق هم تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد، مثل شهوت خوردن است و قابل تقدیس نیست، ولی به هر حال این حقیقت، تقدیس شده است و قسمت بزرگی از ادبیات دنیا را تقدیس عشق تشکیل میدهد. این از نظر روانکاوی فردی یا اجتماعی فوق العاده قابل توجه است که این پدیده چیست؟
فنای عاشق در معشوق
چیزی است نظیر آنچه که در باب اخلاق گفتیم که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور در نمیآید ولی فضیلت است، مثل ایثار و از خود گذشتن.
ایثار با خود محوری جور در نمیآید، فداکاری با خودمحوری جور در نمیآید ولی معذلک میبینید انسان از جنبه خیر اخلاقی، جود را، احسان را، ایثار را، فداکاری را تقدیس میکند، اینها را فضیلت میداند، عظمت و بزرگی میداند. در اینجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد، یعنی شیئی را برای خود خواستن. فرق بین شهوت و غیر شهوت در همین جاست. آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهرهمند شدن است، ولی در " عشق " اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نیست، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است، یعنی باز با منطق خود محوری سازگار نیست.
این است که این مسأله در این شکل، فوق العادهای قابل بحث و قابل تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه میگیرد که فقط در مقابل او میخواهد تسلیم محض باشد و از من او، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند. در این زمینه مولوی شعرهای خیلی خوبی دارد که در ادبیات عرفانی فوق العاده است:
مسأله پرستش این است، یعنی عشق، انسان را میرساند به مرحلهای که میخواهد از معشوق، خدایی بسازد و از خود، بندهای، او را هستی مطلق بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند. این از چه مقولهای است؟ واقعیت این حالت چیست؟
گفتیم که یک نظریه این است که میگوید عشق به طور مطلق ریشه و غایت جنسی دارد، روی همان خط غریزه جنسی حرکت میکند و ادامه مییابد و تا آخر هم جنسی است.
نظریه دیگر همان نظریهای است که عرض کردیم حکمای ما این نظریه را تأیید میکنند که به دو نوع عشق قائل هستند:
عشقهای جنسی و جسمانی، و عشقهای روحانی، و میگویند زمینه عشق روحانی در همه افراد بشر وجود دارد.
نظر ما در طرح مسأله عشق بیشتر به آن تمایلی است که عاشق به فنای در معشوق پیدا میکند که ما آن را " پرستش " مینامیم. این هم چیزی است که با حسابهای مادی جور در نمیآید.
نظریه سوم
ویل دورانت این مورخ معروف فلسفه در کتاب لذات فلسفه بحثی درباره عشق کرده است. او همین نظریه را انتخاب میکند و نظریه فروید را طرح و رد میکند. او میگوید:
حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت میدهد، یعنی دیگر از حالت جنسی بطور کلی خارج میشود.
او اساس نظریه فروید را صحیح نمیداند.
سخن ویلیام جیمز
ولی در واقع معشوق حقیقی او یک واقعیت دیگر است و این (معشوق ظاهری) نمونهای و مظهری از اوست و این در واقع با کاملتر از خودش و با یک مقام کاملتر متحد میشود و به این وسیله این نفس به حد کمال خودش میرسد.
سخن راسل
" ما امروزیها حتی در عالم تصور نمیتوانیم روحیه آن شاعرانی را که در اشعارشان از فنای خود سخن میراندند بی آنکه کوچکترین التفاتی از محبوب بخواهند درک بکنیم. "
میخواهد بگوید که ما معمولا در عشقهایی که خودمان سراغ داریم عشق را وسیلهای و مقدمهای برای وصال میدانیم. (در این زمینه جملههای زیادی دارد.) میگوید در عشقهای شرقی اساسا عشق وسیله نیست و خودش فی حد ذاته هدف است، و بعد خیلی هم تقدیس میکند، میگوید این عشقهاست که به روح انسان عظمت و شکوه و شخصیت میدهد.
منبع: سایت باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب فطرت، نوشته مرتضی مطهری
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}